تماس رزومه

"The World is a weird place and worth the fighting for"

"دنیا جای خوبی است و ارزش مبارزه را دارد"، این را همینگوی در انتهای جان کندن رابرت جوردان بر زبانش راند و ویلیام سامرست در انتهای ساخته ای از فینچر، این جمله را ادا نمود که: "من تنها با قسمت دوم جمله موافقم"، چنان که؛ دنیا جای خوبی نیست، اما ارزش مبارزه کردن را داراست. سال هاست که من مغز این اقوال را گونه ای دیگر یافته ام و بافته ام که: "دنیا جای عجیبی است و ارزش مبارزه کردن را دارد"، آری دنیایی که من شناخته ام، پرداخته ی عجایب است.
تا به حال کوهی را بالا رفته ی؟ قله ای را فتح کرده ای؟ به این نَوردیدن کوه بیاندیش، و ببین هر قله ای را که به زحمت تن و قوت زانوان فتح کردی و بالا رفتی، پس از چند نفسی باید رها کنی، ترک کنی و پائین بیایی و برگردی! این را که به تجربه آزمودم، دیدم که این خیل عظیم کوهنوردان چه بسیار بر عُجب دنیا می افزایند، ابتدا آشکار شد که اینان نمی دانند که کوه هم انتهایی دارد، می روند که بالا بروند و همین که به قله برخوردند، تازه می فهمند که کوه را اشتباه آمده اند، بر می گردند! پی کوه دیگر می گیرند و آن را می آزمایند و باز می گردند! آن قدر بالا می روند و پائین می آیند که دیگر نمی دانی این ها به قصد بالا رفتن عزم حرکت کرده اند یا پائین آمدن؟! این پائین آمدن آن قدر برجسته بود که حتی گاهی گمانم این می شد که اینان کوه را با بالا می پیمایند، به امید چشیدن لذت پائین آمدن و ترک قله! که هر چه قله رفیع تر باشد، لذت ترکش وسیع تر! بعد ها کشف دیگرم این بود که این حجمه، کوه ها را به امید یافتن کوه بی انتها می فرسایند و می آزمایند! بعد ها فهمیدم که خطا رفته بودم! این ها همه می روند که بمانند، اما نمی توانند و قله را ترک گفته بر می گردند، گویی ماندن در قله کار شگفت تن فرسایی است! و باز قله ی دیگر می آزمایند تا شاید مهلت ماندنشان باشد، اما باز، باز می گردند و رهایش می کنند و باز کوه دیگر و کوه دیگر، کمی که گذشت باز هم فهمم رسید که باز به خطا رفته بودم، این بار یافته ام این بود که اینان صرفاً جماعتی رونده اند، بالا و پائین اش، قله و دره اش، فرق ساز نیست! همین که رونده اند شادند! البته دیری نپایید که کشف دیگرم حاصل شد، و آن این که نمی دانستم به حقیقت هدف این فوج بالا رونده را کجا می توان فهم کرد، این بار چیز عجیب تری مرا غرقه ساخت و آن این که؛ بسیار مردمان یک کوه را و یک قله را بار ها آزموده اند! بار ها و بار ها!
و این بود که به حقیقت دریافتم دنیا جای عجیبی است و مطابق آن چه رفقای کوهنوردمان مکرر می کنند؛ ارزش مبارزه کردن را داراست. 1394/9/2

اسکچ ها -طراحی های دستی

تازه دمی نشسته بود، تا غبار خستگی این چند فرسخ پیموده را فرو نشاند، دمی نیاسوده بود که عقاب خاطرش اوج گرفت و بر فلک آن چه بر او گذشته بود اوج بر اوج می افزود. چوبدستش را تکیه چانه ساخت و با حیرت از خویش پرسان شد؛ که چرا اهل شهر سراب نمی بینند؟ چرا هیچ رهگذر کوی و میدان شهر سراب نمی داند که چیست؟ چرا سراب بر اهل صحرا و بیابان همنشین است و بر اهل آسایش شهر غریب؟ چرا گاه گاه سرابی شَنگ و رِند رهگذری را در کوچه ای نمی فریبد و به سوی وصال خود کشاندنش نمی داند؟ تا رهگذر بینوا بیاید و مقصود تهی بیند و آن گاه چاره فریب سراب کند؟ شاید چون فریب سراب بر تشنگان چاره گر است و تو در شهر هر آن چه نظاره کنی همه سیرآبند، سیراب آسایش و امن، و هر چه چراغ افروخته تر کنی و چشم بُراق تر، که مگر بیابی تشنه ای در اندرون هزار توی آسایش شهر، تشنگان را نسل مرده یابی و تخمشان ملخ خورده. تا آن جا که حتی اگر به مجادلت فراوان، لب ترکیده ای را یافتی که شرح جلد و پوستش، شرح تشنگی بود، زبانش را منکر یابی، که مجابت می کرد آن چه در رخسارش عیان است صحه ای است بر قامت سیرآبی، و آخر سر آن چه در این جستجو عایدت شده بود تهمت توهم تشنه بینی اغیار بود و دیگر هیچ. آری سالیان درازی است که سراب بخت خود را در کنج کنج معابر شهر آزموده و باری نبسته، این است که راهش را گرفته و روانه ی صحرا و بیابان عاری از آسایش گشته، تا مگر بیابد تشنه ای را که از فرط طلب بر هر سراب کج صفت نامراد چنگ خاطر آویزد. و به راستی که خوش عرصه ای یافته، مالامال از تشنگان مبهوت گریزان از آسایش شهر که به خویشتن خویش تشنگی برگزیده اند و سر به خرابات فقدان زده ی بیابان و صحرا نهاده اند. خیل مقران به تشنگی، خیل طالبان آب، و چه نیکوست که اینان آب را بر لب نهر های خروشان آسایش شهر خواهش ندارند و نیاز به سوی دَلو های گشاده دست چاه های شهر نمی برند، که نیاز بر کف گرمای طاقت سوز طاقت ساز بیابان و صحرا نهاده اند و امید به آفتاب جلد سوز و استخوان گداز، که به رهنمون سراب های نامیرای بدسگال، اگر آب یافته شان بیش نشد، لا اقل شمار سراب های آزموده شان را افزون کنند، که اگر نمی دانند طلب آب را کجا می توان فرو نشاند، بدانند کجا ها نمی توان! آری این شرح داستان غربت سراب در دل ساکنان شهر است و قرابت بی نظیر کارایش در دل اهل صحراگرد بیابان پرست، ...
چوبدست را طاقت تحمل بار فهم نمانده بود که لغزشی کرد و عمارت بدن چوپان را لغزاند، به خود آمد و توجهش را بر لب ترکیده و جگر سوخته ی جویای آبش معطوف داشت، به همت چوبدست قامت راست نمود، چشم را به یاری جست، ناگاه چهره مشعشع داشت که گواه صید تور چشم در افق آرام صحرا بود، گویی در افق، چشم امید آب درو کرده بود، پرده بردباری درید و دوان شد، دوان شد و قربت امید جست تا بیازماید که آیا بخت این بار به وصال قرین است یا سرابی دیگر! 1394/6/29

قطعات موسیقی ساخته شده

حریفی خطابم کرد که اهل کجایی؟ گفتم اهل طنز. آری اهل طنزم، اهل طنزستان. غریب نیست، همین حوالی، نیک که بنگری طنزستان را می یابی، سرزمین من نامش را وامدار اقامت مردمان خویش است، مردمانی طناز، مردمانی که به جد می گیرند آن چه را که از جدیّت رهاست و به جد نمی گیرند آن چه را که مالامال جد است. مردمانی که بر مرده می گریند و بر حیات خویش خندانند. مردمانی که صاحب یقینند، مردمانی که از شک هراسانند. آری من اهل طنزم، اهل طنزستان. مردمان سرزمین من اهل آرامش اند، اهل سکون، در سرزمین من تکاپو مشقت است، این جا طنز بر همه چیز و همه کس قرین است. این جا کسی مسافر نیست، این جا اهالی آمده اند که بمانند. این جا پیروان، سرمشقند و تکروان یاغی. در سرزمین من قلم ها خشکیده و دل ها پژمرده، این جا دهان ها پربارند و سر ها عقیم، ظاهر ها آراسته و باطن ها کریه. این جا همه طنازند، این جا پوسته حرمت ساز است، این جا گل ها را می آرایند، این جا شکم ها سیر است و ذهن ها گرسنه. و مبادا، مبادا این همه را به جد بگیری، این همه از سر طنز این گونه اند، این جا طنز حکم فرماست، این جا، طنزستان است و من همچنان اهل طنزم. 1393/7/15

مجسمه های مفهومی

ما قرار است رام کننده ی سرکشی های معنا گیری ها باشیم، ما معمار را چنین می شناسیم.

وای از روزگاری که دست ها بمیرند. دست ها پیکر های جاندار مغز هایند، پیکر های بیجان نشان مرگند، مرگ مغز ها. 1393/7/8

کشاکش میان تفاسیر فرآیند خلق اثر هنری، همچنان در جریان؛ تنی چند آن را عملی سیزیفی (Sisyphe، Sisyphus) و در گرو ماهیت درونی و فارغ از چگونگی حصول ثمره خارجی و توجه به آن تلقی نمودند، مادامی که خیل صاحبان نظر در سوی دگر، هستی اش را با سنجش ثمره و حصول فواید بیرونی گره زده و سنجه کردند، چونان که گروه اول را روندگان پوچ خواندند و سیزیف را قهرمان پوچ نام نهادند: "اکنون فهمیده شد که سیزیف قهرمان پوچ است"!

هستی اثر هنری به مثابه یک شیء (اُبژه-Object) در گرو ماهیت او، و ماهیتش در گرو آنچه آرته (Areté) آن شیء رقم میزند، دستخوش تلاطم این سویی و آن سویی است؛ این هستی یافته، در ارجمندی ماهیت آغازین (Initial Essence) اثر مجال حصول یافت، حال آنکه به سبب ناپایا بودن آرته خویش، ماهیت این هستی نیز ماهیتی پایا نیست، و این مرتبه، مرتبه فتح باب قلب ماهیت آغازین (Transmutation of the Initial Essence) اثر هنری است. و این باب در ید قدرت گروئون (Geryon)، با سه سر؛ سر اول را خالق اثر هنری راهبر است، سر دوم را مخاطب، و سر سوم را خود اثر عنان دارد.

گزینش هستی مفصل (اثر هنری به مثابه مفصل)، تردید در اعطای مفهوم و یا قلب مفهوم مفصل؛ تعارض نزاع گونه سرزمین میان، ژانوس، نارسیس و اکو در کسب مرتبه تجسم در کالبد مفصل. تردید در اعتبار گزینش و یا کشف حقانیت.
• سرزمین میان (Betwixt Land) نه این سویی است و نه آن سویی و نه هر دو سویی (هر دو سویی به معنای تأمین اشتراکات)، و واضح است که تأمین اشتراکات به شرط وجود اشتراکات معنا می گیرد، حال آن که اشتراکات غیر از آن که خود سمت و سو سازند و مانع، به وجودشان شک و تردید عمیق است؛ چرا که آنچه مفروض مشترکات دو ابژه (شیء) است حتی با وجود تشابهات ظاهری، از آن جا که ریشه ها و عرصه ها و عامل شکل گیری و شکل دهنده و به طور کل نقطه آغاز و پایان یکسان و یا حتی مشابه ندارند، شبه تشابه اند و متعارض. سرزمین میان، عاری است؛ عاری از هر تعلق به این و آن، بکر است، این همان جایی است که مفصل امکان حصول و وقوع دارد و بس.
• ژانوس (Janus) خدای دروازه ها، درب ها، گذرگاه ها و خدای آغاز ها و پایان ها، ژانوس از کهن‌ترین خدایان رومی بود که غالبا او را با دو چهره، یکی چهره متمایل به روبرو و دیگری سیمای متمایل به پشت سر، می پرستیدند.
• نارسیس (Narcissus) در اساطیر یونان، پسر خدای سفیز (Cephissus) و الهه ای به نام لیرپویه (Liriope)، پسری است شهره به زیبایی خیره کننده، دل می ربود و به عاشقان سرگرانی ها روا می داشت. موعدی چون روانه چشمه ای شد تا تشنگی برگیرد، چون چهره خویش بر آب دید، شیفته و عاشق جمال خویش گشت. از آن پس بی اعتنا به دنیا، به روی تصویر خویش چندان خم شد که پس از اندک زمان، جان سپرد. و گروهی چنان نقل کنند؛ که چون خواست تصویر خویش در آغوش کشد، در آب افتاد و غرقه شد.
• اکو (Echo) از الاهگان کوه هلیکون، بسیار پر حرف بود، هرا کاری کرد تا او نتواند حرف بزند و فقط انتهای کلمات دیگران را تکرار کند.

عکاسی